۱۴۰۲/۵/۱۹

درباره‌ی شوخی‌های باجناقی و پیام‌های فورواردی

در شوخی‌های موسوم به باجناقی میهمانی‌های خانوادگی، در تبریک‌های فله‌ای شعرگونه‌ی کپی شده از روی دستِ دیگری، در آن حال و احوالی که در دید و بازدید نوروزی از شما می‌پرسند و پر از گل‌واژه‌های کلیشه‌ای است. در آنچه شما بعنوان آدمی اهل مطالعه یا باسلیقه‌ی خاص خودتان ، از آن منزجرید، شکلی از میل به بیان، ارتباط  و زندگی با دیگران وجود دارد. کیست که نداند این شوخی‌ها، این کلیشه‌های تبریک و معاشرت فاقد کوچکترین عناصر خلاقانه‌ای هستند؟ اما از کِی قرار شد برای زندگی کردن حتما خلاق باشیم؟ خلاقیت ریشه در ایده‌ی فردیت و منحصر به فردیت دارد؛ « بجای الگوپذیر، الگوگذار بودن»: این تعریفی است که کانت از نبوغ خلاقه‌ی هنرمند می‌دهد. اما زندگی تنها عرصه‌ی نبوغ نیست. تکثیرِ و بقای نوع، سازگاری با جهان و در ارتباط بودن با دیگری، بدون خلاقیت و «نبوغ» همگان امکان‌پذیر و لازم است. شما نمی‌توانید معیارهایی که برای هنر (یا هر نوع محصول خلاقه‌ی دیگری) دارید، مثل دستورالعمل زندگی تلقی کنید و از دیگران بخواهید رعایت‌اش کنند. 

از طرف دیگر، انسان موجودی است بروز دهنده: میلی دارد به اینکه چیزی را از درونش به عرصه بیاورد. شیئی نیست. موجودِ در خودفرورفته نیست.  نیازی حیاتی دارد به بیان، اما همیشه این نیاز، فرمِ بیانی متناسب با خودش را پیدا نمی‌کند، وقتی این اتفاق می‌افتد، وقتی کسی می‌خواهد چیزی بگویید و امکان بیانِ خودِ خودش را ندارد، چیزی نزدیک به آن می‌گوید، چیزی می‌گوید که چیز دیگری گفته باشد. هگل معتقد بود ریشه‌ی سمبولیسم اولیه در هنر همین است. مصریان باستان می‌خواستند ایده‌هایشان را درباره‌ی مرگ و جاودانگی بگویند، نمی‌توانستند، زبانِ بیانش را نداشتند یا درواقع، بیان‌شان لکنت داشت، بنابراین چیزی می‌گفتند که به آن ایده‌ها اشاره کند؛ اهرام را می‌ساختند. خود ایده‌ی «بُت» هم از اینجا می‌آید. انسان می‌خواست درباره‌ی نیروی مرموزی که در درونش حس میکرد، درباره‌ی این حسِ شدید واقعی حرف بزند، نمیتوانست، زبانش را نداشت: چوبی می‌تراشید تا به آن نیرو اشاره کند. 

فامیلِ فرضیِ باجناقی شوخی‌کننده، همکلاسی پیام کلیشه‌ای فوروارد کُنِ شما، دوست اینستاگرامیِ عکسِ بی‌سلیقه از هفت‌سینِ کیچ منتشرکننده‌، چیزی حسی درونش دارد، میلی به بروزش دارد، گیریم که منحصر بفرد نیست، نابغه نیست، الگوگذار نیست. فرمِ بیانش را از سریالهای درجه‌ دوی تلویزیونی، از کانالهای گل‌واژه‌ای تلگرامی قرض کرده و سلیقه‌ی  «ارتقا» پیداکرده‌ی شما را نمی‌تواند رعایت کند. بهردلیل دسترسی نداشته به این نردبانِ در نهایت طبقاتیِ «سلیقه‌ی اعلا» و به فرم‌های متناسب با آنچه می‌خواهد بیان کند، اما حس‌اش دروغ نیست. رنج‌اش و شادی‌اش و امیدش به سال جدید و بهتر، واقعی است و حتی شاید واقعی‌تر از حسِ شمایی باشد که به فرمِ بیانی مسلط‌‌‌ اید و مدت‌ها است از نردیان سلیقه بالا رفته‌اید و می‌توانید هرچیزی را همانطور بیان کنید که منحصربه خود شما باشد.


* زمانی یک کانال تلگرام زدم و چیزهایی در آن نوشتم. مدتی است به کانال دسترسی ندارم و از میان نوشته ها این یکی از 2017 به نظرم ارزش نجات داده شدن داشت.

۱۴۰۰/۱۱/۱۸

دور

 دوست سابقم بعد از سالها آمده بود ایران و جایی  ناخواسته هم را دیدیم. پیشقدم شد برای دلجویی. خشمم زنده بود و هر چه سعی کرد به نحوی آنچه را که رخ داده مربوط به گذشته و بی‌اهمیت جلوه دهد، نشد. دنبال همسرش می‌گشتم. دوست خوبی که حس دوستی‌ام نسبت بهش زنده بود. حتی می‌شود گفت دلتنگش بودم. دوستی‌ای کاملا صیقلی و عاری از هرگونه تنش وخرده‌خواهش‌های جنسی معمول. فکر میکردم نیست اما دیدم زیر یک میز پنهان شده چیزی می‌نویسد. مثل اینکه دختربچه‌ای باشد که دارد عصر زمستان در فضای خصوصی خودساخته‌اش مشق می‌نویسد. ازش خواستم بیاید بیرون. نشستیم کنار هم در سکوت و چشمهایمان هم به نظرم کمی خیس شده بود. نه فقط بخاطر بخاطر سالهایی که از دست داده بودیم. بخاطر سالهایی که قرار بود از دست بدهیم. چرا که جفتمان می‌دانستیم در بیداری همه چیز تا چه اندازه دوراست.

۱۳۹۸/۲/۷

تماس

گاهی گمان می‌کنم چیزهایی برایم روشن است، مثلا می‌دانم چرا کلاه‌قرمزی ناگهان تبدیل شد به یکجوراسطوره‌ی فرهنگ معاصر ایران. اما در بیشتر مواقع حس‌ّام این است که اینها اهمیتی ندارد. تقریبا تمام چیزهای واقعی، چیزهای زنده و گرم و خوندار، در سطحی دیگر در جریان است و من کسی هستم که روی سطحِ سردِ شیشه‌ی تلویزیون دست می‌کشم به امید آن‌که بتوانم آدم‌های پشت شیشه را لمس کنم .
 حین نوشتن این یادم افتاد زمانی (در کودکی، کودکیِ واقعی که زمانی قبل از مدرسه رفتن وجود داشت) بحث، بین من و چند بچه‌ دیگر این بود که آدم‌ها (مشخصا خانم مجری برنامه‌ی کودک) تحت چه شرایطی ممکن است از صفحه‌ی تلویزیون بیفتند بیرون؟ کاملا منطقی به نظر می‌رسید که اگرچه دشوار اما تحت شرایطی، ممکن باشد. همیشه سعید یا بچه‌ی دیگری هم بود که خاطره‌ای با واسطه داشت از اتفاقی که فرضیه‌ی غریب صحبت ما را تایید می‌کرد: خانم مجری آمده بود بیرون و دوست یا آشنای سعید شهادت می‌داد که این اتفاق افتاده است. در همین گفتگو بود که صحبت مرگ هم مطرح شد. در یک روز گرم که مگس هم زیاد بود و از این رو تابستان باید بوده باشد ما روی راهروی موکت شده (از همان موکت‌های پرزجمع‌کن دهه‌ی شصت هجری) نشسته بودیم و سعید یا بچه‌ی دیگری که معمولا مواجهات بزرگسالانه‌تر از ما داشت و من برای پرهیز از پیچیدگی او را سعید صدا می‌زنم، گفت خواهرِ دوست‌اش بعد از عروسی مرده است. برای من به وضوح مرگ مفهومی آشنا بود و تا حدودی ترسناک، اما نمی‌توانستم از پیری منفک‌اش کنم: آدمها پیر می‌شوند، خیلی پیر می‌شوند و بعد می‌میرند؛ بحثی هم ندارد. همچنین عروس و عروسی در ذهنم بطرزی غیرقابل شک کردن گره‌خورده با جوانی و بخاطر همین گیج شده بودم. به این نتیجه رسیدم که سعید گاهی دروغ می‌گوید: یا عروسی دروغ است یا مرگ. بهرحال دورانی بود که بیرون آمدن مجری از صفحه‌ی تلویزیون منطقی‌تر از مرگ تازه‌عروس به نظر می‌رسید.

 باری می‌گفتم اغلب تصورم از موقعیت خودم این است که به سطح شیشه‌ایِ تلویزیون به امید لمس کردن آدمها و زندگی واقعی جاری در بدنشان دست می‌کشم، اما نه بر سطح خارجی شیشه- آنطور که با شنیدنش انتظار دارید- بلکه بر سطحِ داخلی‌اش و از درون. خروج و تماس واقعی هم شاید فقط در ذهن یک کودک چهار پنج ساله ممکن باشد؛ امکانی که مشخصا نمی‌توان و نباید به آن امید بست. 

۱۳۹۷/۶/۵

فواید زوال از سری خواص خوراکیها

دیدنِ ساختمان‌های متروک، محله‌های از رونق‌افتاده وکاسبی‌هایی که دارند آخرین نفسهایشان را می‌کشند و از آن بیشتر، دیدن ادم‌های مشهوری که کم‌کم طرفدارهایشان را از دست می‌دهند و برای ما «گم می‌شوند» (در حالیکه واقعا گم نمی‌شوند و به دلیل درد ناشی از مواجهه با واقعیتِ تلخ از رونق‌افتادگی، حضور بیشتری در زندگی خودشان دارند، به همه چیز حساس می‌شوند، هر حرکتی، زنگ تلفنی، نگاه مشکوک یا غیر مشکوکی برایشان مهم می‌شود نکند نشانه‌ای باشد برای آغاز اوج‌‌گیری دوباره‌شان و یا حتی تاییدی بر بی‌انصافانه بودن جهان که فرد فراموش شده دائم مثل یک ورد در ذهنش تکرار می‌کند)، همیشه برایم جالب است.
یک یا دوسال پیش، یک علیرضا نامی بود که در برنامه‌ی بفرمایید شام منوتو خیلی مؤدب و جنتلمن جلوه کرد و در مقابل شرکت‌کننده‌ی دیگری که بی‌ادب و لمپن و متوهم بود، به محبوبیت زیادی رسید. همه دنبال صفحه‌اش می‌گشتند (طبعا در اینستاگرام) و او هم صفحه‌ی شخصی‌اش را که از قبل داشت سروسامان داد و چند ویدئو هم گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن برای مردم عزیز. امروز دیگر کسی از آن جستجوگران پرشور یادش نیست او چه کسی بود و بنظر حتی اگر در خیابان او را ببینند نشناسندش. بگذریم، حرف این است که می‌توان این اوج و فرود را در سه مرحله تقسیم‌بندی کرد:

مرحله‌ی پیش‌آگاهی
مرحله‌ی آگاهی کاذب
مرحله‌ی خودآگاهی

در مرحله اول فرد نمی‌داند کیست، بعد خودش را از طریق جمع کشف می‌کند. این آغاز راه سلبریتی شدن است. اما هنوز سلبریتی شکل نگرفته، سلبریتی زمانی شکل می‌گیرد که فرد از طریق جمع می‌فهمد کیست. زیبا است، جنتلمن است، باهوش است، متعهد است، با شرف است، پدرسوخته‌ی جذاب است و الخ و بعد همان را دائما و در شکلهای مختلف عرضه می‌کند. سلبریتی موتیفی را که از طریق جمع دریافت کرده در واریاسیونهای متنوع سیاست، اجتماع، ورزش و حتی امور تربیتی و پلیسی و معمایی و تغذیه و هنر تکرار می‌کند. این شکلی از آگاهی است اما چنانکه از فکر کردن به خود روند می‌توان پی برد کاذب است و توضیح بیشترش این متن را کسل‌کننده‌تر از این که هست می‌کند.

بنابراین  زوال چون جایی است که آن آگاهی کاذب رنگ می‌بازد و همچنین جایی است که در آن فرد دیگر درخودفرورفته نیست، مرحله‌ی خودآگاهی است: جایی که فرد واقعا می‌‌فهمد کیست و خب بقول معروف،  زیاد مرحله‌ی باصفایی نیست.
در فرازی نزدیک به این بحث، کامو در افسانه سیزیف نوشته است:

 "Commencer à penser, c'est commencer d'être miné"

ولی به نظرم عکسش‌اش صادق‌تر (یا دست‌کم صادق) است. زوال و دریافتنِ آن نه نتیجه‌ی اندیشیدن که مقدمه‌ی آن است.( یا می‌تواند باشد).

۱۳۹۶/۱۱/۱۷

گزارش فرار ناموفق از گدازه‌ها

من همیشه از فکرِ درد کشیدنِ حیوانات شرمنده می‌شوم؛ بس که رنج کشیدنشان فاقد درام است؛ به من یادآوری می‌کند «بقا» برای«رنج» احترام خاصی قائل نیست و آن کسی که به نحوی ابراز ضعف کند، به رقبای قوی‌تر از خودش پیام خطرناکی می‌فرستد. نزدیکترین تجربه‌ی من از درد کشیدنِ غیردراماتیک در دنیای انسانی، دایی‌ِ نسبتا کلاهبردارم بود که بخاطر افسردگی کارش به بیمارستان کشید. کلاهبردار، فیلسوف و شاعر و نیمه روشنفکر و کارمندِ میان‌رتبه‌ی بانک نیست که برایش حرف زدن از افسردگی علیرغم دشواری‌هایش ممکن باشد یا در نهایت با آن بعنوان یک ویژگیِ شخصیتی کنار بیاید؛ کلاهبردار مجبور است و منطقا باید همیشه فاقد هرگونه درون‌نگری باشد و افسردگی که خم شدنِ عمیق و آزاردهنده بر خود است، (جدا از تفسیرهای روان‌پزشکی) برای کلاهبردار مثل این است که یک گوزن شاخش را از دست بدهد. (یا مثالهایی از این دست؛ بهرحال باید قبول کنید من زیست‌شناسِ تکاملی نیستم و مثال‌هایم در این زمینه در نهایت عامیانه است). دیدنِ داییِ کلاهبردارِ افسرده‌ام بیش از هر چیز مرا به یاد گربه‌ای انداخت که پانزده سال یش می‌شناختم و یک پایش در تصادفی آسیب دیده بود و در کتمانی دائمی، درد داشت.

چند وقت پیش داشتم فکر می‌کردم این وضعیتی که دارم از کجا می‌آید؟ (به شوخی معمولا به دیالوگ هامون اشاره می‌شود، از مهشید؟ از کارم؟ که خب شوخی مناسبی است اما نشان می‌دهد سی سال پیش هم آدم میانسالی موقعِ نوشتن فیلمنامه داشته کمابیش به همین چیزها فکر می‌کرده؛ به اینکه چی شد که اینطور شد و الخ). بهرحال داشتم فکر می‌کردم چی شد که اینطور شد؛ چرا یک زندگی عادی که در آن بدون مجیزگویی، بدون ابراز سرسپردگی و بدون تلاش برای پل زدن، واسطه‌تراشی، تحمیق خلق، تحمیق خود و از این قبیل، بتوان گذران روزمره کرد، انقدر برای من دشوار شده؟ یعنی همه اینطورند؟  همه که خب معلوم است که نه، اما چقدر (چند درصد مثلا) سه چهار سال قبل از چهل‌سالگی‌شان اینقدر معلق‌اند میان زمین و آسمان‌ و مطلقا بیگانه‌ با هرآنچه پیرامونشان می‌گذرد؟

بعد به این نتیجه رسیدم این حرف‌ها چرند است. (و همچنان روی همان نتیجه‌ام) آدم همین که می‌تواند نفس بکشد؛ همین‌که از گرسنگی و سرما و نبود امکانات اولیه پزشکی (مثل آنتی‌بیوتیک و واکسیناسیون) نمی‌میرد از بسیاری دیگروضع بهتری دارد و این حسِ دلسوزی برای انزوا اصولا اختراعی بیهوده (اختراعاتی نظیر کفش لامپ‌دار و رادیوی آب‌پاش) است که باعث شود آدم از تجربه‌ی ناتوانی و شکست‌هایی که مربوط به فقدان مهارت‌های اولیه در زمینه بقا است، یک چیزِ ایجابیِ قابل احترام بسازد و به درد کشیدن[اش] جنبه‌ی دراماتیک بدهد. «جامعه» قدر تو را نمی‌داند یا مثلا از تو می‌خواهد مجیزگو و اهل بخیه باشی؟ خب این سخت‌تر از دشواری‌هایی نیست که اجدادت با آنها سروکله زده‌اند؛ آنها از طاعون و یخبندان و هجوم مغول و قحطی و آنفولانزاهای همه‌گیر و آتشفشان جان به در برده‌اند؛ این حس تو هم چیزی نیست جز حس کسی که دارد همراه جمعیت از گدازه‌ها فرار می‌کند و کم‌کم می‌بیند در حال عقب افتادن است و پشت پاهایش از نزدیکی گدازه‌ها به طرزی ناامید کننده گرم می‌شود و توقع دارد دست‌کم یکی از خیل جمعیت جلویی برگردد نگاهش کند؛ اما آنها همه دارند فرار می‌کنند و برگشتن و به عقب نگاه کردن -همانطور که در اسطوره‌ای ترین و کهن‌ترین داستانهای بشری خوانده‌ایم- کاری است خلاف همه‌ی موازین تکاملی و در نتیجه خلاف موازین عقلی. بله با کمی فکر کردن دیدم اگرچه حیوانات به اصطلاحِ بشریِ ما نجیبانه درد می‌کشند؛  درواقع عاقلانه و در تنها شکل درستش -به‌تنهایی- درد می‌کشند. اگر عقل را قوه‌ی درکِ درستِ نسبت‌ها و موقعیت‌ها تلقی کنیم، حیوانات به غریزه عاقل‌اند؛ پس می‌دانند در ابراز همدردی تسکینی نیست.  اختراعاتِ بیهوده هرچقدر همه ادم به آنها مفتخر باشد بیهوده‌اند و بازنده، فقط بازنده است و هیچ چیز (من‌جمله احترام تماشاگران طرفدار بازی منصفانه) را (در دراز مدت) به دست نخواهد آورد.

۱۳۹۶/۷/۱۲

می‌دانم دارم شورش را در می‌آورم و دوبار قبل از این هم گفته‌ام

نشسته بودم کنار مادربزرگم حرفی نداشتیم که بلند شد از طبقه بالای کابینت استکان کمرباریک قجرنشان ویژه‌ی مهمانش را بردارد و از زیر دامنش، یک کله‌ی کوچک مشکی یک لحظه پیدا شد و به من لبخند زد. وقتی برگشت نشست می‌دانستم زندگی مثل قبل نمی‌شود. گفتم بیا، لحظه‌ای که منتظرش بودی، لحظه‌ای که می‌تواند مثل یک خط قاطع، تا اینجای زندگی هردمبیل‌ات را هر طور که گذشته، به جمعبندی برساند و اعلام کند معنایی اگر باشد در باقی زندگیت به آن خواهی سید و اگر نباشد و نرسی هم جای نگرانی نیست. چون دیگر رسما دیوانه محسوب میشوی و دیوانگی خودش شکلی از رسیدن است. (منظورم شکل واضح و قطعی دیوانگی است، نه آن مدل دیوانگی که همه در قرار اول بهش اعتراف می‌کنند: «من خیلی دوست دارم همراه چایی‌ام خربزه بخورم. دیوونه‌ام نه؟»؛ « هاها بگذار بگم چی شد. کتونی سبزارو روز نامزدی فرید پوشیدم، باهاشون راحت بودم. لباسمم دیده بودی که، حریر یاسی بود. ولی خب عوضش خیلی راحت بود. دیوونه‌ام نه؟»، «من آیفون 8 میخواااام و بگذار بهت بگم، این هیچ تضادی با اینکه دیووونه‌ام نداره».  نه. اگرچه جالب نیست آدم داخل پرانتزِ توضیح، جواب نقل قول فرضیِ از آدم‌های فرضیِ ساخته‌ی متنِ خودش را بدهد، اجازه بدهید قبل از هرچیز بگویم «خیر، شما دیوانه نیستید. عاقل‌ترین و حسابگرترین‌های جمع مایید که همه چیز را با هم بُرده‌اید. هم مزایا و مواهب یک زندگی از سر حسابگری خود یا پدران و مادران محترم، هم برچسب یلخی و شلخته‌ی بی‌توجه که ممکن بود تسکین‌دهنده‌ی زخمِ بازنده‌ها باشد. این است که بازنده‌های این مسیر علاوه بر باخت، باید صلیب جدیت را هم بردوششان حمل کنند. مجبورند حمل کنند چون شما حسابگرها علاوه بر همه چی، صندلی‌های شوخ‌طبعی و باری به هرجهتی را موقعی که بازنده‌ها داشتند با ترس و لرز پول‌هایشان را جمع می‌زند ببینند به اجاره خانه می‌رسد یانه، یکجا  پیش‌خرید کرده‌اید»؛ اینجا پاسخم به نقل‌قولهای فرضی از مدعیان دیوانگی به پایان می‌رسد و بر می‌گردیم به هدف پرانتز که گفتن این بود که: نه، منظور این جنس دیوانگی نیست. منظورآن مدلی است که آدم زیر دامن مادربزرگش کله‌ای کوچک و شیطانی می‌بنید که به او با دهان بدون لب‌اش لبخند می‌زند: واقعی و باجزییات و چروکهای ریز دور چشم و دهان و بوی عجیبی از دهانش متصاعد می‌شود که جتما نتیجه‌ی غذایی است که چند ساعت قبل خورده و ترکیبی بوده از چیزهای مشمئزکننده‌ی هنوز زنده و جسدهای در حال تجزیه در معده‌ی اجازه بدهید بگویم، شیطانی‌اش).

بله دیوانگی شکلی از رسیدن است. داستانهای زیادی هست که جزییات زندگی یک آدم را، جزییات بی‌اهمیت زندگی یک آدم را ردیف می‌کند تا برسد به لحظه‌ی موفقیت او. به جایی که معنای زندگی را پیدا می‌کند. حالا از استیو جابز گرفته تا پیکاسو تا خبرنگاری که تروریستها سرش را می‌برند یا کارمند یک سازمان امنیتی که اطلاعات را چون حق مردم آمریکا و جهان است که بدانند، درز می‌دهد. آدمهایی که کسی شده‌اند و معلوم بوده چه کاره‌اند، بدون آن لحظه‌ی پایانی که برند معنی‌اش را پیدا می‌کند این جزییات حوصله‌سربر است و کسی بهش علاقه ندارد. مگر آنکه صاحب یک برند دیگری آنها را نگاشته یا ساخته باشد. آدمی که جایزه ادبی و سینمایی معتبری گرفته باشد و سری در سرهای دنیای فرهنگ داشته باشد؛ یا حتی بخواهد سری در سرها پیدا کند و در نیمه‌ی مسیر باشد؛ شاید گفتنش درست نباشد اما اغلب لازم است که کمی هم از نظر تیپ و قیافه و سر و وضع خوب باشد یعنی اگر جذابیتی در قهرمانش نیست، شخص خودش با جذابیتِ شخصی به نحوی تعادل را برقرار کند. سهراب شهیدثالثی کیارستمی‌ای جیم جارموشی کسی باشد خلاصه. او می‌تواند زندگی بی‌هدف و پرجزییات یک نفر را تعریف کند؛ چون در چنین داستانی هدف اصلی خود مؤلف است؛ معنا آنجا ساخته می‌شود و منتقدین خواهند گفت «ما در این اثر با زندگی یک کارمند بیمه‌ی عادی و روزمرگی بی‌فراز و فرودش آشنا می‌شویم و فلانی(مؤلف) توانسته، ما را با عمق تراژیک روزمره‌ی ادمهای عادی در حومه‌ی شهری پرت افتاده آشنا کند». در غیر اینصورت وظیفه‌ی خود قهرمانِ فیلم یا داستان است که به آن جزییات با موفقیت تجاری یا صنعتی یا هنری و معنوی خودش با رسیدن لحظه‌ی موعود (اعم از مرگ قهرمانانه تا احیای برند اپل) معنا بددهد. به همین ترتیب آن جزییات با نقطه‌گذاری نهایی معنا پیدا می‌کنند و چیزی می‌شوند که وانمود می‌کنند قبل از آن نقطه‌گذاری هم بوده‌اند. همه‌ی اینها را گفتم که توضیح دهم چرا خود دیوانگی و فروپاشی کامل روانی هم می‌تواند شکلی از این رسیدن باشد. جایی که قهرمان داستان دیگر بیخیال حفظ آنچه حفظ‌‌ ناکردنی است می‌شود و از نظر ذهنی فرو می‌پاشد. مثال زیاد است. از دسته‌ی دلقکهای سلین تا طوبی و معنای شب و بوف کور خودمان یا مثلا فیلم پی و فیلم اینک آخرالزمان و حالا که حرف آخرالزمان شد اصلا خود جنگ آخرالزمان یوسا که پر از شخصیت‌هایی است که رستگاری‌شان با پیوستن به جنون منتشر شده در فضا رقم می‌خورد. آدم همینطور بنشیند و کمی فکر کند کلی داستان یادش می‌آید که حکایت آدمهایی است که در نهایت، بیخیال زندگی مبتنی بر حفظ عقل شده‌اند و ترجیح داده‌اند دیگر دست و پا نزنند و بزنند به دل دیوانگی. البته سینما مدیوم مناسبی برای ترسیم این موقعیت نیست. در ادبیات داستانی اگر فکر کنیم همیشه مثالهای بهتری پیدا می‌کنیم.). در این داستانها لحظه‌ای معنا بخش به چزییاتِ بی‌معنا همان لحظه‌ی دیوانگی است. انگار دیوانه شدن موفقیتی باشد در اندازه‌ی احیای برند اپل، یا به توفیق تجاری رسانیِ برندِ کوبیسم و الخ. به همین دلیل بود که آنجا آن بالا(ی متن) بعد از مواجهه با کله، به خودم گفتم «بیا! لحظه‌ای که منتظرش بودی». چون می‌دانستم دیدن این کله می‌تواند نقطه‌ی مناسبی برای معنی بخشی به  همه‌ی زندگی باری به هرجهتم باشد. چون (می‌دانم دارم شورش را در می‌آورم و دوبار قبل از این هم گفته‌ام) دیوانگی شکلی از رسیدن است. 

چای را که خوردیم من مردد شده بودم. آیا فقط در زندگی همین کله را خواهم دید؟ آن هم فقط زیر دامن؟ جای دیگری هم او را خواهم دید؟ آیا اشکال دیگری از هیولا هم در جاهای دیگر زندگی‌ام ظاهر می‌شود؟ اگر فقط همین کله باشد و اگر فقط آن را زیر دامن مادربزرگم ببینم چه؟ دارم زندگیم را می‌کنم ماهی یکبار (یا خانه‌ی پر دوبار) به مادربزرگم سر می‌زنم. همه‌اش باید چشم بدوانم کله را ببینم. تازه مادربزرگم هم باید دامن پوشیده باشد و هم باید یک طوری بلند شود که کله، فرصت کند از زیر دامنش آنطور شیطانی بیرون بیاید. ممکن است یک ماه مادربزرگم کلا شلوار بپوشد. ممکن است دامنش آنقدر بلند باشد که جا برای رخ‌نماییِ کله نماند. ممکن است برود مسافرت؟ دیوانه که نباید اینطور حسابگرانه خودش را بیاندازد دنبال مواجهه با مدرکِ دیوانگی‌اش. می‌دانم فکر جالبی نیست. ولی اگر مادربزرگم بمیرد چه؟ اگر کله هم با او از بین برود؟ این چه شکل مزخرفی از دیوانگی است که باید انقدر برای حفظ‌‌‌ اش مراقب و حسابگر باشم؟ چه فرقی دارد با دیگر نگرانی‌های سمج و مبتذل روزمره‌ام اصلا؟ دراقع فقط یک کله به چیزهایی که باید حسابشان را نگه دارم اضافه شده، و خب خبر بد اینکه درست فکر می‌کردم. حالا بیشتر مادربزرگم را می‌بینم. دائم طفلک را به طرق مختلف می‌فرستم دنبال چیزهایی که در طبقات بالایی کابینت است. ازش می‌خواهم تابلوی رو دیوار را کج و راست کند خودم دور از دیوار دوزانو مینشینم و وانمود می‌کنم از پایین دارم تعادلِ قاب را چک می‌کنم و بطور کلی به شدت نگران تعادل و توازنِ تابلو ام. می‌فرستمش روی نردبان چون لامپ خانه‌اش بنظرم نیاز به عوض شدن دارد: «مردم فکر می‌کنند باید لامپ حتما بسورزد که عوضش کنند»  و مادربزرگم متعجب می‌گوید مگر همینطور نیست؟ با تاکید کارشناسانه می‌گویم «نه. لامپ را باید قبل از سوختن عوض کرد». فکر می‌کند یک کمی زده به سرم. خب برو لامپ را عوض کن؟ « نه من سرگیجه می‌گیرم» می‌فرستمش بالای نردبان. معلوم است که می‌داند کارهایم طبیعی نیست. چیزهای بدتری را در زندگی پشت سر گذاشته و یک نوه‌ی وسواسی نگرانش نمی‌کند. می‌رود بالا و آها، کله، خودش را نشان می‌دهد و لبخندی به هم می‌زنیم. جز این چیزی تغییر نکرده و همه چیز به بی‌معنایی و کسالت‌باری قبل است که خودش از هر کله‌ی سیاهی که از زیر دامن مادربزرگ آدم بیرون بیاید ترسناک‌تر است؛ به معنای منفی‌اش طبعا. اصلا اگر یک آدم فهیم می‌خواست یک داستان ترسناک ماوراءالطبیعی تعریف کند، (مثلا کافکا را فرض کنید داده‌اند یکی از این فیلمهای ترسناک کلیشه‌ای تسخیر و احضار را بسازد.) احتمالا روند فیلم برعکس معمول می‌شد. اولِ فیلم همه چیز خوب و خوش است و اجنه و ارواح خبیث راه به راه خودشان را نشان می‌دهند و شخصیت‌ها را دفرمه و سلاخی و دیوانه می‌کنند و بعد کم کم عاملِ ترس وارد می‌شود: حضور ارواح کم می‌شود و شبحِ واقعا ترسناک کسالت (رویم نشد بنویسم بی‌معنایی)، سرش را می‌کند در زندگی قهرمانان فیلم. پایان خوش برای چنین فیلمی می‌تواند لحظه‌ای باشد که هیولاها برمی‌گردند و در یک پایان کافکاییِ واقعا ترسناک، هیچ هیولایی دیگر هیچ جا نیست و قهرمان لقمه‌ی صبحانه در دست دارد می‌دود که به اتوبوس شش و نیم صبح برسد.

از حالم در این روزها بخواهید، مثل کسی که منتظر است پارتنرش به او پشنهاد ازدواج بدهد، دائم چشمم انتظارم که رابطه‌ام با کله، گسترده‌تر شود. خودش را جای دیگری نشان بدهد یا دست کم زیر دامن‌های دیگری هم ظاهر شود. حمله‌ای چیزی کند و الخ. اما کله، مثل دوست پسر یا دوست دختری که از شرایط فعلی و ملاقات‌های حسابگرانه و محدود راضی است، ماهی یکی دوبار لبخندی بهم می‌زند و حتی بنظرم مواظب است بیشتر از این جلو نرویم. اگر بیش از دوبار در ماه به مادربزرگم سربزنم و هردوبارش هم او دامن پوشیده باشد و موقعیت ایستادنش هم مناسب رخ نمودن کله باشد، خودش را نشان نمی‌دهد. در حالیکه می‌دانم آنجا است اما می‌ماند توی دامن تا من حدم را بدانم. من هم اگرچه راضی نیستیم اما برخلاف همه‌ی شواهد، هنوز کاملا قطع امید نکرده‌ام. کم وبیش مثل باقی موارد در زندگی‌.   

۱۳۹۶/۷/۲

سازوکار دفاعیِ شادمهرعقیلی

 آدم برای خودش یکسری پیش‌فرض‌ها دارد که با خودش همه جا می‌برد، یعنی مثلا نشسته دارد چای می‌خورد یا دارد سوار هواپیما می‌شود؛ فیلم می‌بیند؛ موقع دستشویی رفتن؛ موقع معاشرت؛ معاشقه و هرجا که هست؛ هرکار که می‌کند؛ همه جا انگار یک (پیش)آگاهیِ «اخلاقی»ِ فرورفته در عمق، از خودش دارد و در مورد من (و احتمالا خیلی از شما) این «پیش‌آگاهی» این است که «با همه‌ی این حرفها آدم بدی نیستم».
حالا اگر بخواهیم یک صورت‌بندی ابتدایی از معیار«خوب بودن» یا «بد نبودن» بدهیم اینطور می‌شود:

الف. آدم خوب آدمی است که خوبی می‌کند. 
ب. آدم خوب آدمی است که بدی نمی‌کند. 

خُب واضح است و قبلا هم کسانی گفته‌اند که «الف» نادرست است. (من خودم در ژان ژاک روسو خوانده‌ام اگر اشتباه نکنم)، به عبارتی جانی‌ترین انسان روی زمین هم بالاخره کارهای خوبی در زندگی‌اش می‌کند، معیاریاید «بدی نکردن» باشد: «آدمی که بدی نمی‌کند آدم خوبی‌است.» 
من تا مدتها روی این معیارِ دوم بودم و خودم را هم کمابیش آدم بدی نمی‌دانستم. یعنی موقع کندوکاو درباره‌ی خودم (که گاهی پیش می‌آید بهرحال) می‌دیدم تصمیم‌هایی که می‌گیرم بر اساس اصل عدمِ آزار دیگری و بدی نکردن است. گاهی هم پافشاری براین اصل هزینه‌هایی داشته و دارد که خب آدم می‌پردازد چون به آن پیش‌آگاهی از بد نبودنش برای بقا احتیاج دارد. این پیش‌آگاهی هرجا که باشد هر کاری که می‌کند باید دست نخورده آن پشت باقی مانده باشد. اما اواخر اتفاق‌هایی و بازنگری‌هایی در آن اتفاق‌ها باعث شده درباره‌ی این نظر، مردد شوم. دیدم بعضی از کارهایم با هر معیاری کارهای «بد»ی است و نمی‌شود آن را به هیچ طریق توجیه کرد اما چطور با این وجود در این پیش‌اگاهی خللی وارد نشده؟ چطور است من که قاعدتا با تعریف دوم باید آدم بدی باشم، حسی از اینکه یک آدم بد است که بعنوان مثال دارد الان این چیزها رامی‌نویسد، ندارم؟

این را که می‌پرسم خودم متوجه‌ام سازوکارِ دفاعی‌ای است که فعال شده تا به نحوی از آن حسِ یکپارچه‌ی بد نبودنم (که برای زنده ماندن بهش احتیاج دارم) محافظت کند؛ یعنی حتی همین فکرهایی که دارم اینجا می‌نویسدم نوعی ترفند تدافعیِ مغز من است تا ویروسهایی را که می‌خواهند پیش‌آگاهیم از «خوب بودن» را متزلزل (یا بیمار) کنند، در بدو ورود از بین ببرد. این را می‌دانم ولی باز مایل‌ام سازوکارِ این عکس‌العمل دفاعی را بهتربشناسم. اگر فریب می‌خورم مغزم چگونه فریبم می‌دهد؟ آیا ناخودآگاه علی‌رغم اینکه هشیارانه مورد «ب» را بعنوان معیار خوبی پذیرفته‌ام، معیار «الف» را در سنجش خودم بکار می‌برم؟ یعنی هر وقت قرار است خدشه‌ای بر پیش‌آگاهی‌ام از «خوب بودن خودم» وارد شود، معیارعوض می‌شود و بهم می‌گوید: «نگاه کن آنجا و فلان و بهمان جا، برای اینکه کسی آزار نبیند چه هزینه‌ای دادی، نگاه کن برای اینکه منصف باشی و تقلب نکنی چه فرصتهایی از دستت رفته، این رنجهای تو گواهی است بر اینکه آدم خوبی هستی» و خب آدم دوست دارد این دروغ را باور کند اگرچه می‌داند این معیار درست نیست و جانیان هم گاهی اصولی دارند، چیزهایی را رعایت می‌کنند و هزینه‌هایی داده‌اند.

من می‌توانستم همینجا این نوشته (و همچنین کنکاش‌م را بیرون ازاین نوشته) خاتمه دهم اما فکر می‌کنم هنوز قانع‌کننده نیست؛ یعنی درست است که آدم روکش اخلاقی بر آنچه «خواست» او است می‌کشد اما انقدر هم این داستان نمی‌تواند ساده باشد. دست‌ِکم دوست دارم فکر کنم خودم انقدر ساده نیستم که با این کیفیت فریب بخورم؛ بخصوص که با این توجیهات (هرچقدر هم در زمانهایی تسکین‌دهنده)، باید پاسخ داد وقتی خودِ «بدی» آنجا است و زل می‌زند به آدم چطور می‌تواند این نگاه خیره را تاب بیاورد یا به عبارتی، چطور در لحظه‌ای که خالصانه باور داد کار بدی کرده‌ یا دارد می‌کند، بلافاصله به موقعیتِ آرام‌بخشِ قبلی بازمی‌گردد؟ به نظرم سازوکاری دیگر در کار است؛ آن را این پایین برای شما هم می‌نویسم شاید شما هم تجربه‌اش کرده باشید:

هرگاه متوجه می‌شوم زیر نگاه خیره‌ای قرار گرفته‌ام که بد بودنم را در سکوت مثل یک ورد آرام و دائمی تکرار می‌کند، از مقایسه استفاده می‌کنم؛ به خودم میگویم بله، این توجیه‌ناپذیر است ولی بدی‌های بزرگتری هم هست؛ من در مقایسه با فلانی و بهمانی و حتی خودِ آن فردی که در حقش بدی کرده‌ام، منصف‌ترو بهتر بوده‌ام. می‌خواهم اسم این شیوه‌ی سنگربندی اخلاقی را بگذارم «سازوکارِ دفاعی شادمهر عقیلی» که سالها پیش خوانده بود: «من آدمِ خوبی بودم، بخاطر تو بد شدم» وخب، فکر می‌کنم بخش دوم‌اش همان موقع هم تعارفی بود که نباید جدی‌اش می‌گرفتیم و اگر قرار بود صادقانه‌تر و بی‌توجه به قافیه خوانده شود؛ باید یک چیزی در این مایه‌ها می‌شد: «من آدم خوبی بودم وهستم چون که تو آدم بدی بودی.»   

بنابراین معیار «جیم» (بعد از الف و ب که آن بالا معرفی شد) اینطور می‌شود: «من بدم ولی بدِ بهتری هستم. «بدِ بهتر» در مقایسه با «بدِ بدتر» می‌تواند و قاعدتا باید«خوب» محسوب شود» به این ترتیب می‌شود به این نتیجه رسید که من آدمِ بدی نیستم و می‌توانم بلند شوم و یک چای دیگر برای خودم بریزم.