۱۳۸۶/۱۱/۷

به همین ترتیب...

- آرش سیگارچی در صدای آمریکا بود و وقتی می خواست درباره ی حمله ی آمریکا به عراق صحبت کند یادش نرفت که بگوید این حمله برای دموکراسی و بر چیدن دیکتاتوری صدام صورت گرفت. به صورتش نگاه می کنم که هنوز جای زخم بر آن است.به کرواتش که کم کم باید به ان عادت کند. به چشمهایش وقتی که تاکید می کند دیگرهیچ وقت سرطان نخواهد گرفت. قدیم ندیم ها به این چیزها نگاه نمی کردم. نهایتا برای از دست رفتن یک انسان دیگر غصه می خوردم. فحشی می دادم و تلویزیون را خاموش می کردم.اما حالا نگاه می کنم و دلم می خواهد این آدم. این ادم بی معرفت که اینچنین بی مزد و مواجب مجیز جنایتکاران را می گوید دیگر هیچ وقت سرطان نگیرد و بتواند بورسی چیزی هم برای خودش بتراشد و همراه با زنی که دوستش دارد در ارامش و امنیت زندگی خوشحالی داشته باشد. پیر شده ام انگار.


 


- قبلا فکر می کردم علاقه ام به برف جنبه ی استتیک دارد.حالا فهمیده ام نخیر. به این بشر علاقه ای اخلاقی دارم. از آن جهت که مقداری همه چیز را مختل می کند و باعث می شود آدم هایی که قرار است به جهان گند بزنند دست کم ده دقیقه دیر سر کارشان حاضر شوند. نمی خواهم مزه بپرانم اما این مثالی که زدم شبیه مزه پراکنی شد. در واقع شاید هم اینطور نشود.یعنی شاید عملا ادم هایی که قرار است گند بزنند دیر سر کارشان نرسند.اما امیدش را که می توان داشت. برف به ادم چنین امیدی می دهد.امیدی اخلاقی به مختل شدن امور.و این تولید لذت و سرخوشی می کند. به همین ترتیب است که از مواحهه با بعضی اثار هنری که "مختل کردن" را مومنانه دنبال می کنند لذت می بریم. انها به ما چنین امیدی می دهند. اینکه چنین بوده اما به حمد تعالی چنین نخواهد ماند.


 


- به آرش سیگار چی برگردیم. طوری حرف میزد که انگار با همه ی اعضای بدنش می خواهد بگوید "ببین من چقدر حق داشتم و چقدر کم توقع بوده ام"...مثل بعضی زن ها و مردهایی که قدیم ندیم ها به اقتضای شغل مادرم برای مشاوره می امدند پیش او. تقریبا همه شان قیافه ی ارش سیگار چی را به خودشان می گرفتند. قیافه ای که نمی شود شرح اش داد. فقط باید یکی از آن مردها یا زن ها را دیده باشید که نه آمده راه حل پیدا کند و نه تغییری در زندگی زناشویی اش بدهد. فقط امده بگوید چقدر بدبخت و مظلوم است، یک چایی بیسکوییت بخورد و برود. قسمت غم انگیز ماجرا این است که می دانیم حق با او است. اما همچنان عصبانی هستیم که چرا بجای اینکه برود مشکل اش  را حل کند یا با آن کنار بیاید یا اصلا خودش را بکشد می اید پیش یک غریبه این حرف ها را می زند. این را درباره ی مراجعین مادرم گفتم. اگرنه بیژن فرهودی که غریبه نیست.


 


- دلم می خواست چیزی درباره جوان بیست و هفت ساله ای که در زندان کشته شد بنویسم. اما نشد. اینجور وقت ها آدم دلش می خواهد موسیقیدان باشد، آنهم از نوع درجه یکش. تا بتواند همه ی خشم اش و بغض اش و انزجارش و احساس بی عرضگی و بیچارگی اش را در قطعه ای بگنجاند و به بیرون پمپاژ کند. اما از انجایی که علی رغم وجود امکانات بسیار، استعدادی در این گناهکار موجود نبود من نه موسیقیدان خوبی شدم و نه اصلا موسیقیدان شدم. بنابراین لطفا اگر قطعه ای شنیدید و چنین احساساتی را در شما بیدار کرد این جوان را به یاد بیاورید که می خواست از دانشگاه پیام نور لیسانس در حقوق بگیرد.


 


دسر

۱۳۸۶/۱۰/۲۴

هوا تقریبا همیشه سرد است.

هوا که لابد شنیده اید در تهران خیلی سرد است و دست های آدم یخ می کند و در این شرایط  دلش نمی خواهد دستهایش را از جیبش در بیاورد تا با کسی دست بدهد یا به هر طریقی لمسش کند. در این زمینه شعر معروفی از اخوان ثالث هست که رسم است با سردی هوا زمزمه شود. اما من این روزها علاوه بر آن یاد چیز دیگری هم می افتم که این زیر درباره اش نوشته ام.


 ***


کاوه زاهدی، فیلمسازی که اگر بخواهیم به شیوه تلویزیونهای فارسی زبان لس‌ آنجلس به او لقبی بدهیم لقبی خواهد داشت در مایه های‌ «شکست خورده‌ی صحنه‌های جهانی» در آخرین فیلمش من یک معتاد به صکص هستم چگونگی اعتیادش به نوعی صکص را کمی تلخ و کمی بامزه شرح می دهد. آنچه فیلم را از فیلم های پرمدعا تری نظیر «صکص،دروغ، نوارهای ویدئو» متمایز می کند علاوه بر ساختار شبهه مستندش این است که زاهدی بجای ایستادن کنار گود و تحویل دادن تحلیل های کلی درباره ی اعتیاد و صکص، خودش می پرد وسط و نمایشی کمیک و شاید هم تراژیک از روابط خودش با دوست دخترهایش و زنانی که آوازشان مثل آواز سیرن ها همیشه از کنار خیابان به گوش او می رسد ارائه می دهد.
فیلم با آگاهی از شکست های بیرون از صحنه ی کارگردان و بازیگرش (کاوه زاهدی) باور پذیر تر و تلخ تر می شود و گاهی هم می تواند صحنه های درخشانی از جزییات زندگی همه ی ما را نشان بدهد. برای نمونه به صحنه ای در فیلم اشاره می کنم که کاوه با یک زن روسپی به داخل خانه میرود و سعی می کند به بدن برهنه ی زن دست بزند اما دست هایش سرد است و زن این را به او گوشزد می کند و مانعش می شود. کاوه خیلی با جدیت دستهایش را به هم می مالد تا گرم شوند و بتواند به خانم دست بزند و وقتی دست میزند باز هم سرد است. نهایتا منصرف می شود و میرود سراغ گرفتن سرویس دهانی که نوع اعتیادش در سالهای آینده را تعیین می کند. بهرحال وقتی دست ها بخاطر اینکه در برابر هوای بیرون بی دفاعند و خون هم بقدر کافی درشان جریان ندارد سردند، چاره ای نیست جز انکه با عضو گرمی که به شدت هم توسط لباسها محافظت می شود دیگران را لمس کنی. فیلم در نمایش این بیچارگی موفق است و شاید در نمایش عملی شعر زمستان اخوان ثالث که اگر بخواهیم تعارف را کنار بگذاریم نهایتا آدم را ناچار می کند از خیر بیرون آوردن دست ها ازگریببان بگذرد و آن کاری را کند که کاوه کرد. بخصوص که ذوقی هم در زمینه ی تعمیم های شاعرانه داشته باشیم و بدانیم که هوا برخلاف شایعات اداره ی هواشناسی،تقریبا همیشه سرد است.حالا یکبار دیگر، لطفا، آن شعر معروف را با در نظر گرفتن راه حل کاوه بخوانید.